تو حیاط یه ساختمان پزشکان با خستگی شدید پاهام و دستام نشته بودم ، دختری بیست و دو ساله کنارم نشست ، 30 دقیقه استراحت داشتم بعد باید می رفتم به اون اتاق لعنتی که مثل سربازخونه باید بشین و پاشو می رفتم .دختر آهسته درگوشم گفت دکتر ... را می شناسی ؟ منم آهسته جواب دادم بله . دوباره سکوت کرد. صورتش پر از اضطراب بود رنگش به سیاهی می زد و لبهاش به کبودی می زد . مثل این بود که می خواد حرفی بهم بزنه ولی اعتماد نداشت ولی بالاخره خودش سکوت را شکست و باز خیلی آهسته گفت بیست و دو سالمه، سه ساله که اضطراب بی دلیل دارم . اصلا نمی دونم چرا .تمام روانپزشکهای تهرانو رفتم ولی بی فایده بود . می شه حرفایی رو که بهت می زنم به کسی نگی . گفتم : باشه . خیلی نارحت شدم انگار غم خودم در برابر اون کوچک شد . ازش خواستم بلندتر حرف بزنه ولی گفت : می ترسم دیگران حرفمام بشنوم بخاطر استرس نتوستم درسمو تموم کنم لطفا به کسی نگو. دوباره گفتم باشه وقتی حرف می زند با زیپ کیفش مرتب بازی می کرد . برای اولین بار بود که روی نیمکت یه حیاط به کسی نزدیکتر می شدم . دوست داشتم خیلی حرفها ببزنم ولی می دونستم فایده ای نداشت . بعد بهم لبخند زد و بهم گفت تو درس خوندی؟ درست هموون موقع بابام اومد و از من خواست که برگردم به اون اتاق لعنتی . در جوابش آهسته گفتم حتما درستو می تونی دوباره شروع کنی و موفق بشی . وقتی بابام اومد کنارمون دیدم دختر جوون دیگه رنگش پریده نیست و رنگ لبهاش داشت به حالت طبیعی برمی گشت . ازش خوشم اومده بود ولی باید می رفتم . ای کاش می تونستم بهش بگم چقدر دوست دارم که درمان بشه ..... خیلی فکر کردم بیمارهای دیگه ای که تو اون ساختمان پزشکان بودن همون شکلی رفتار می کردن. یعنی دردشون رو باید پنهان می کردن . قطعا نه حتی خیلی ها رو می دیدم که با آب و تاب از درد دست یا پا یا سکته اول و دوممشون حرف می زدم . چند تا همراه داشتند ، اما اون دختر چی ؟؟؟؟؟؟ چرا از همه پنهان می کرد مگه کار بد انجام داده بود که دزدکی می رفت و یود تا کسی مشکلشو نفهمه قضاوت با خودتون، دلیل کار اون دختر چی بود ؟؟؟؟؟؟ |
About
به وبلاگ من خوش آمدید
Home
|